تو
نویسنده مهدی در بهمن ۶ام, ۱۳۸۸صادقانه بگویم
دوستت ندارم
عاشقت نیستم
دوست فراموش میشود
عشق میمیرد
اما تو ….
صادقانه بگویم
دوستت ندارم
عاشقت نیستم
دوست فراموش میشود
عشق میمیرد
اما تو ….
«به آرامی شروع به مردن میکنی
اگر سفر نکنی
اگر چیزی نخوانی
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدر دانی نکنی
به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر برده عادات خود شوی
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی…
اگر روزمرگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت بر تن نکنی
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت
از احساسات سرکش
و چیزهایی که چشمانت را به درخشش وا میدارنند
و ضربان قلبت را تندتر میکنند
دوری کنی
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر هنگامیکه با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویاها نروی
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یکبار در تمام زندگیت
ورای مصلحت اندیشی بروی
امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن!
امروز کاری بکن
مگذار که به آرامی بمیری
شادی را فراموش نکن»
پابلو نرودا
باید تصمیمی بگیرم
تصمیم گرفتهام! باید عمل کنم!
به قول این روانشناسها کودکم بیدار شده
خواستهای دارد
تصمیمش را منطقی تر کردهام
عملی هم میکنم!
ورای مصلحت اندیشی!!!
دیروز سر همین کوچه ایستاده بودم
نگاه کردم
خیالم راحت شد
«ورود ممنوع» نبود
آنقدر ذوق کردم
که توجه نکردم
به آن دو تابلوی به ظاهر بی خطر
که به طرز احمقانه و خطرناکی کنار هم بودند
«یک طرفه»
«بن بست»!
و اکنون ایستاده ام
اینجا
در انتهای این کوچه احمق!!
در انتهای این «خروج ممنوع!»
رو به دیوار می ایستم
در اندیشه پشت دیوار نیستم اما….
تو میگویی: “به تو چه؟!”
اما من پیش چشم تو ام!
و اگر لحظه ای نبینی مرا….
تو به دنبال چه میگردی؟
بهانه ای برای نماندن؟
لازم نیست!
بهانه ای برای شکستن؟
لازم نیست!
دیگر به خودم قول داده ام فریاد نزنم
آرام ایستاده ام
مثل یک مرد!
گریه نمیکنم
نه از بودن و نه از نبودن تو!
نمیخواهم به پایم بیفتی!
من برای ماندنت حتی خواهش نمیکنم
برای رفتنت نیز!
خواستی برو
خواستی بمان
اصلا “به من چه؟!”
جدیدترین دیدگاهها