نسل بی پرواز

«هوا بارانی است و فصل پاییز

گلوی آسمان از بغض لبریز

به سجده آمده ابری که انگار،

شده از داغ تابستانه سرریز

هوای مدرسه، بوی الفبا

صدای زنگ اول، محکم و تیز

جزای خنده های بی مجوز،

و شادیها و تفریحات ناچیز

برای نوجوانی‌های ما بود،

فرود خشم و تهمت های یکریز

رسیده اول مهر و درونم،

پراست از لحظه های خاطرانگیز

کلاس درس خالی مانده از تو

من و گلهای پژمرده سرمیز….

هوا پاییزی و بارانی ام من

درون خشم خود زندانی ام من

چه فردای خوشی را خواب دیدیم

تمام نقشه ها بر آب دیدیم

چه دورانی، چه رویای عبوری

چه جستن ها به دنبال ظهوری…

من و تو نسل بی پرواز بودیم،

اسیر پنجه های باز بودیم

همان بازی که با تیغ سر انگشت

به پیش چشمهای من تو را کشت!

تمام آرزو ها را فنا کرد

دو دست دوستیمان را جدا کرد

تو جام شوکران را سر کشیدی

به ناگه از کنارم پر کشیدی…

به دانه دانه اشک مادرانه

به آن اندیشه های جاودانه

به قطره قطره خون عشق سوگند

به سوز سینه های مانده در بند

دلم صد پاره شد بر خاک افتاد

به قلبم از غمت صد چاک افتاد

بگو آنجا که رفتی شاد هستی؟

در آن سوی حیات آزاد هستی؟

هوای نوجوانی خاطرت هست؟

هنوزم عشق میهن در سرت هست؟

بگو آنجا که رفتی هرزه ای نیست؟

تبر، تقدیر سرو و سبزه ای نیست؟

کسی دزد شعورت نیست آنجا؟

تجاوز به غرورت نیست آنجا؟

خبر از گورهای بی نشان هست؟

صدای زجه های مادران هست؟

بخوا ن همدرد من، هم نسل و همراه!

بخوان شعر مرا با حسرت و آه

دوباره اول مهر است و پاییز

گلوی آسمان از بغض لبریز

من و میزی که خالی مانده از تو

و گلهایی که پزمرده سر میز»

هیلا صدیقی

ببینید و گوش دهید: http://www.youtube.com/watch?v=l2Sbmds0O-E

مصلحت یا لذت

«به آرامی شروع به مردن میکنی

اگر سفر نکنی

اگر چیزی نخوانی

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی

اگر از خودت قدر دانی نکنی

به آرامی آغاز به مردن میکنی

زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی

وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند

به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر برده عادات خود شوی

اگر همیشه از یک راه تکراری بروی…

اگر روزمرگی را تغییر ندهی

اگر رنگهای متفاوت بر تن نکنی

یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی

تو به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر از شور و حرارت

از احساسات سرکش

و چیزهایی که چشمانت را به درخشش وا میدارنند

و ضربان قلبت را تندتر میکنند

دوری کنی

تو به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر هنگامیکه با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی

اگر ورای رویاها نروی

اگر به خودت اجازه ندهی

که حداقل یکبار در تمام زندگیت

ورای مصلحت اندیشی بروی

امروز زندگی را آغاز کن

امروز مخاطره کن!

امروز کاری بکن

مگذار که به آرامی بمیری

شادی را فراموش نکن»

پابلو نرودا

باید تصمیمی بگیرم

تصمیم گرفته‌ام! باید عمل کنم!

به قول این روانشناس‌ها کودکم بیدار شده

خواسته‌ای دارد

تصمیمش را منطقی تر کرده‌ام

عملی هم می‌کنم!

ورای مصلحت اندیشی!!!

به پای من

«هرکی اومد تو زندگیم می‌بردمش تا آسمون

امروز می‌شد رفیق راه  فردا واسم بلای جون

نمیشه قلب عاشقو به دست هرکسی سپرد

نمی دونم بد میاورد یا چوب سادگیشو خورد

هرچی که به سرم اومد تقصیر هیچ کسی نبود

هرچی که بود پای خودم تو قصه هام کسی نبود

هیچ‌کسی عاشقم نشد هیچ‌کی سراغم نیومد

جواب کار خودمه هر چی بلا سرم اومد

تقصیر هیچ‌کسی نبود هرچی که بود به پای من…»

خوشا در چنگ شب مردن، ولی از مرگ شب گفتن!

«برای من که در بندم
چه اندوه اوری ای تن
فرا ز وحشت داری
فرود خنجری ای تن
غم ازادگی دارم
به غم دلبستگی تاکی
بمن بخشیده دلسنگی
شکستنهای پی در پی
در این غوغای مردم کش
در این شهر بخون خفتن
خوشا در چنگ شب مردن
ولی از مرگ شب گفتن
چرا تن زنده و عاشق
کنار مرگ فرسودن
چرا دلتنگ ازادی
گرفتار قفس بودن
قفس بشکن که بیزارم
از اب و دان در زندان
خوشا پرواز ما حتی
بباغ خشک بی باران

در این غوغای مردم کش
در این شهر بخون خفتن
خوشا در چنگ شب مردن
ولی از مرگ شب گفتن
در اوار شب و دشنه
چکد از قلب من خوناب
که میبینم من عاشق
چه ماری خفته در محراب
خوشا از بند تن رستن
پی ازادی انسان
نمیترسم من از بخشش
که اینک سر که اینک جان
در این غوغای مردم کش
در این شهر بخون خفتن
خوشا در چنگ شب مردن
ولی از مرگ شب گفتن
اگر پیرم اگر برنا
اگر پر مایه دلپیرم
براه خیل جان برکف
که میمیرند میمیرم
اگر سرخورده از خویشم
من مغرور دشمن شاد
برای فتح شهر خود تورا کم دارم ای فریاد
در این غوغای مردم کش
در این شهر بخون خفتن
خوشا در چنگ شب مردن
ولی از مرگ شب گفتن
در این غوغای مردم کش
در این شهر بخون خفتن
خوشا در چنگ شب مردن
ولی از مرگ شب گفتن»

ایرج جنتی عطائی

گوش کنید

ببینید

از پس پرده نگاه کن

“از پس پرده نگاه کن مثل شطرنج زمونه
هر کسی مثل یه مهره توی این بازی می مونه

یکی مثل ما پیاده یکی صد ساله سواره
یه نفر خونه به دو شو یکی دوتا قلعه داره

یه طرف همه سیاهو یه طرف همه سفیدن
روبروی هم یه عمره ما رو دارن بازی می دن

اونا که اول بازی توی خونه ی تو ومن
پیش پای اسب دشمن مهره ها رو سر بریدن

ببین امروزم تو بازی همشون شاه و وزیرن
هنوزم بدون حرکت پشت ما سنگر می گیرن

تاج و تخت شاه دیروز در قلعشون نمی شه
به خیالشون که این تاج سرشونه تا همیشه

یادشون رفته که اون شاه که به صد مهره نمی باخت
تاج و از سرش تو میدون لشکر پیاده انداخت”

پ.ن: شاعرش رو اگه کسی می‌دونه بهم بگه ممنون می‌شم (داریوش دکلمه کرده)

پ.ن۲: چه جالب!! داشتم لینک دکلمه رو از ایران ترانه پیدا می‌کردم دیدم داریوش آلبوم جدید خونده و این شعر هم رو (با کمی تغییرات) این بار به صورت ترانه خونده!!! اینم لینکش http://www.2mahal.com/song/42332.htm شاعرش هم گویا فردی به نام «روزبه زاده» هستش

باز این چه شورش است؟

«باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟»

از بهر چیست اینهمه شیون؟ فغان؟ جنون؟

اینجا مگر کجاست؟ مگر آخر غم است؟

امروز روز شادی آزادگان دهر

امروز روز گریه اهل جهنم است!

بیرون شدند دیو و دد از پشت نام دین

امروز روز آشکاری آن دین خاتم است

مومن بُدن به فرض که سخت است در زمین

انسان بُدن چه بود که انسان چنین کم است؟!

از دست مردمان ریا کار دین فروش

شیون کن ای زمان! که جهان گویی ابکم است…

زان یار دلنوازم

«زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت

ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت

این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت»

دل بهتر است یا دلیل؟

گفتم : “دوست داشتن دل می‌خواد نه دلیل”

گفتی : “ولی من به خیلی دلیلا دوست دارم!”

حالا  تو دلیل نداری من دل!

می‌تراود مهتاب؟

«می تراود مهتاب»؟

پس تراویدن کو؟!

این شب تار کجا مهتابیست؟!

«می درخشد شب تاب»؟

پس درخشیدن کو؟!

چشم، شب تاب کجا میبیند؟!

«نیست یکدم شکند خواب به چشم کس»، خواب؟!

«غم این خفته چند…»

خفته بودند ای کاش…

خویش بر خواب زدند این مردم!

لیک از غصه خویش و وطنم

«خواب در چشم ترم میشکند!»

یادمان باشد

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند                                  طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم….

پ.ن: این شعر از من نیست!!! البته فکر کنم اونقدر معروف باشه که نیاز به گفتن نداره ولی خوب قول داده بودم شعرایی که مال خودم نیست رو مشخص کنم

پ.ن۲: بابا باور کنید نه من طوریم شده، نه کسی بهم “نه” گفته، نه منظورم از بی سروپا شخص خاصیه!!! فقط این شعر خیلی قشنگ و پر معنی بود زدم. باور کنید منظور خاصی نداشتم

پ.ن۳: وای خدااااااااااااااا ! دوستان محترم من طلب عشق از هیچ بی سر و پایی نکردم!!! از هیچ کار گذشتمم پشیمون نیستم! این شعر منظورم یه چیزی تو مایه های این بود که یعنی اگه تنها هم بشم به این سادگیا عاشق نمیشم!!! حالا بازم حرف در بیارید!