نویسنده مهدی در مهر ۳ام, ۱۳۸۶
نمیدانم که بعد از مرگ دنیاییست یا نه؟!
نمیخواهم بدانم زندگانی چند روز است
نمیخواهم برای “لحظه ای دیگر” بیندیشم
و این دنیای فانی بگذرد حتی به این قیمت!
نمیخواهم زمان اینجا بماند، در پِیَش باشم
نمیدانم چرا مردم نمیمانند آرام و صبور اینجا؟!
چرا در پشت خط آرزوهاشان نمیخندند
و هر آن پیشتر، پای برهنه، بیشتر خسته
زمان را پیش میرانند و در پی، سخت در کوشش
که شاید روزی از آن بگذرند، آسوده تر باشند
زمان در پیش و اسبان زمان در پس
نمی خواهم دگر اسب زمان باشم!
—————————————————-
پ.ن. : پس چی میخوام؟؟!
نویسنده مهدی در مرداد ۴ام, ۱۳۸۶
لحظه ای نیست دگر
من نخواهم بود در لحظه بعد
من ِ تنها ، بی کس
زود در تنهایی خواهم مرد
جسم من شاید سالم باشد
لیک من میمیرم
کاش عاشق بودم
تا یکی باشد ، که مرا زنده کند روز دگر
من ِ تنها ، بی کس ، خواهم مرد
سعی میکردم قبلا
تا همه دنیا را سبز کنم
یا خودم را مشکی
هیچ یک رنگ نشد!
من همان آبی هستم، خواهم ماند
و جهان رنگین تر خواهد شد
خالی از سبز ولی
و کمی آبی هم کمتر خواهد داشت
و من ِ دیوانه
نقطه ای خواهم شد بس کمرنگ
خط بعدی دیگر نیست
آخر شعر اینجاست!
نویسنده مهدی در تیر ۹ام, ۱۳۸۶
پسری روی موتور
دخترک تنها بود
و پسر گفت همان جمله تکراری را
و کمی مکث و گذشت،
باز هم ثانیه ای!
دخترک تنها بود
جمله ها تکراری
مثل تیک تیک میماند
که ز ساعت نشنید!!
مثل ضرب قلبش
مثل حرف بابا
مثل حرف مامان
“با حیا باش کمی هم! دختر!!”
باز هم تنها بود…
و جلوتر که امان میپنداشت:
“پس چرا رو سریت رنگین است؟؟”
و ببردندش زود!!
و کمی بعد که بابا آمد
شاید حتی به خیال
همدمی آمده بود
لیک بابا به یکی داد بلند :
“دختر جلف! بیا مقنعه ات!!”
دخترک تنها بود
خواهرم میدانم!
خواهرم میدانم
چه کشیدی از درد
درد سیلی؟ نه! ز درد خواری!
خواهرم میدانم
او برادر نابود
نا خلف بود!! همین!
پس چرا جای همان ناخلفان
همه را روی تو خالی کردند؟
یادم آمد! آری
توی این قصه ما
دخترک تنها بود
و همین چندی پیش
روی سر بسته تو را شیطنتی میکردند
و به زور از سرت آن رو سری گلگلی ات را که هنوز
بوی نویی میداد
میکشیدند و به جایش کُله پر داری!!!
و همین حالا هم
سر معصومت را
داخل چادر شاید بپسندند کمی!
بوم نقاشی بود،
که به هر روز یکی رنگ زدند؟!
یا سر کوچک یک چوب درخت؟!
هجو میگویم؟ شاید!
لیک من میدانم
که میان مردم
دخترک تنها بود!!!
نویسنده مهدی در فروردین ۳۱ام, ۱۳۸۶
یاد داریم هنوز
که نبودم دیروز!
هست کردیم ز نیست
و به مخلوقاتت
به همانان که ز شب تا به سحر
دور درگاه تو میگردیدند
این چنین فرمودی
که مرا سجده کنند
همه مبهوت و سوالی در دل :
که چه سرّی است که من را شاید
سجده اهل بهشت
تو به آنان گفتی :
کلماتی تو به من آمُختی
که ندانندش هیچ
تو به آنان گفتی :
من ِ انسان ِ خطا کار ، بسی
بر تر از آنانم!!!
چون یکی گوهر زیبا دارم
که ندارد کس دیگر به جهان
همه میپرسیدند
نام آن گوهر زیبای گران را ، که چنین
دهدم آبادی
تو به آنان گفتی :
گوهر آزادی!!!
تو بدادی به من آن گوهر زیبا را حیف ….
که ز گردنبندم
باز کردم آن را
و به جایش بدل آن ،که تعصب باشد،
نصب کردم! وایم!
بار الها به کجا گم کردم ،
گوهر سبزی و آبادی را؟؟
که ز من دزدیده ،
دُرّ آزادی را؟؟!!!
نویسنده مهدی در فروردین ۱۳ام, ۱۳۸۶
سلام
چند روز پیش یه مراسمی بود منم تو برگزاریش یه کم کمک کردم یه نمایش قشنگ توش داشت!
من از پشت سن داشتم تماشا میکردم جالب و یه کم کمدی بود ولی ….
ولی یه صحنه منو تکون داد!! هنوز یادمه ….
«تعصب با یه دستش عقل و با دست دیگرش دین رو به بند کشیده بود و فراموشی رو مجبور کرده بود تا خاطرات خوب رو از بین ببره… ولی یه نفر از اینکه صدای فراموشی تغییر کرده بود ماجرا رو فهمید!»
یادم اومد فراموشی گاهی واسه من هم صداش عوض میشه… مثل اینکه ترسیده….
نکنه تعصب داره مجبورش میکنه که….
وااااااااااای
نویسنده مهدی در فروردین ۹ام, ۱۳۸۶
سلام!
میگم من آیندم چی میشه ؟؟؟
یه دوست تو نظرات پست قبلی پرسیده بود! خودم نمیتونم بگم که تا حالا بهش فکر نکردم ولی هر چی فکر کردم به جایی نرسیدم و تازگیا دارم فکر میکنم که اصلاً بهتره به آینده فکر نکنم!!! بابا آدم باید حالا خوش باشه و سعی کنه باعث خوشی و پیشرفت خود و دیگران بشه نظر شما چیه؟
بازم به قول شاعر (که یه شعر گفته تو این مایه ها!!!):
آز دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن فــــردا که نـیــامـدسـت فـریـاد مـکـن!
بــر نـامـده و گـذشـتــه بـنــیـاد مـکـن حالی خوش باش و عمر بر باد مکن!
نویسنده مهدی در فروردین ۲ام, ۱۳۸۶
دوستت میدارم…
نه به اندازه کوه
نه به اندازه دشت
نه به اندازه یک برگ لطیف و زیبا
یا به اندازه باد خنک اول صبح
دوستت میدارم
بیشتر از همه خوشبختی ها
صاف تر از همه دلتنگی ها
تو تجلی هزاران دریا
من نماد تشنه
تو همه پاک و لطیف
من پی توبه ز ناپاکی ها
تو خود خورشیدی
لیک…
من در این ظلمت بی همدم خویش ،
پی فانوس وجودت گشتم!
کاش میدانستم…
کاش میفهمیدم ،
که تو از دایره کون و مکان بیرونی
تو چه وسعت داری!!
از دم خانه قلبم هستی …
تا به اعماق فضا
از سر قله امید بشر ،
تا ته درّه نومیدی ها
از سراپرده نور ، تا به تاریکی ها
تو همه خوبی ها ،
در همان بستر نا محدودی
تو همان غنچه یاسی که دم صبح شکفت
یا همان بچه که دیروز به دنیا آمد
یا همان سنگ که افتاد از کوه
یا چرا اینهمه دور؟!
حرف قلبم این است …
راست گویم تو منی!!!
نویسنده مهدی در اسفند ۲۶ام, ۱۳۸۵
بازم سلام
میگم یه سوال واسم پیش اومده چرا ماها وقتی یه کار بد میکنیم یا کاری میکنیم که از نظر بقیه درست نیست هزار تا دروغ سر هم میکنیم یا شایدم اسمشو نگذاریم دروغ ولی یه حرفی میزنیم که از ته دل قبول نداریم یا اگر قبول داریم هم به زور به خودمون قبولوندیم!!!(چی گفتم!)
حالا از اون طرف اگه یکی یه کاری بکنه که به نظر ما بد باشه ولی به نظر خودش درست باشه اگه ازش بپرسیم چرا این کارو کردی کدوم حالت رو بیشتر دوست دارید جواب بده؟
۱) بگه به نظر من این کاری که کردم درسته و دلایلی که خودش داره رو بیاره که البته احتمالا به نظر ما این دلایل غلطه!!!
۲) بیاد و یه جوری کارشو با عقاید ما توجیه کنه که البته احتمالا به نظر اون این عقاید غلطه!!!
۳) بگه اشتباه کردم هرچند تو دلش اینو قبول نداره
.
.
.
.
.
گزینه اولی رو انتخاب کردید نه؟؟
اگه اولی رو انتخاب کردید باید بگم که به احتمال زیاد دارید دروغ میگید و تازه خودتونم قبول ندارید!!!!
من خودم دومی رو انتخاب میکنم! البته گزینه های دوم و سوم هم یعنی دروغ رو دوس داریم البته این موضوع رو قبول داریم!
به قول شاعر(البته شعرش دقیق یادم نیست ولی تو این مایه هاست) :
آنکس که نداند و بداند که نداند لنگان خرک خویش به مقصد برساند
آنکس که نداند و نداند که نداند در جـــهـل مرکـب ابـد الـدهـر بـمـــاند
حالا این شعر چه ربطی به موضوع داشت
آهان راستی!! یه نکته مهم :
به تعداد آدم ها راه هست برای رسیدن به خدا باور کنید!
نویسنده مهدی در اسفند ۲۵ام, ۱۳۸۵
سلام
راستش نمیدونم کسی دیگه هم به این فکر کرده یا نه ولی من خیلی فکرش کردم که خدا چیه؟ کیه؟
اصلا خدا یه چیز جدا گونست؟ یا مجموع همه چیزه؟
روز قیامت چی؟ هست؟ نیست؟ یا بهتر بگم چه جوریه؟
جدیدا دارم به این فکر میکنم که اینا مهم نیست!! خدا هر چی میخواد باشه باشه ! مهم اینه که بی نهایته! مهم اینه که مهربونه ! و در مجموع بزرگترین و بهترینه!! الله اکبر!
روز قیامت هم هرجور باشه مهم نیست!
من کارایی رو میکنم که به نظر خودم خوبه اگه بد بود دیگه بیشتر از این ظرفیت درک خوبی و بدی رو نداشتم ولی میدونم خدا می بخشتم اخه خیلی دوسم داره!
به نظر من هر چی که باعث لذت بردن کل جامعه بشه یا بهتر بگم کل جامعه رو بهتر بکنه (بهتر گفتم)
خوب میدونم زیاد سر در نیاوردین ولی مهم نیست!
اولا اینا رو ننوشتم که شماها سر در بیارین که! نوشتم که خودم خالی شم!
ثانیا خودمم سر در نمیارم
ثالثا به تعداد آدم ها راه هست برای رسیدن به خدا!!!
جدیدترین دیدگاهها