نویسنده مهدی در آبان ۳ام, ۱۳۸۶
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت؟ باکی نیست!
سلامت را بکن بگذر
نگه بر پیش پا کن گوشه چشمی به بالا هم
که شاید در میان ابر تاریک نفسهایت،
کسی دست محبت سوی تو دارد!
سلامت هم مثال صد سلام گرم دیگر در هوای سرد یخ بسته
سلامت گوش کس نشنیده شاید، تو شنیدستی سلامم را؟
مسیحای جوانمردت که شاید مرد روز پیش،
خودت ترسای پیر پیرهن چرکین دیگر شو!
هوا سرد است؟ آری! ناجوان مردانه؟ میدانم!
بیا گرما بده بر خیز آتش شو!
بیا سرخی آتش را نشان ده سرخی سرمای، رسوا کن
به امید سحر نتوان نشست امروز، غوغا کن!
بیا من منتظر میمانم ای مهمان
حسابم ذره ای از تو، که من را بر فروزد، بس!
چه خوش وامت ادا کردی بیا من چشم در راهم…
———————————–
پ.ن : قبلش اگه نخوندید شعر زمستان اخوان رو بخونید: زمستان
نویسنده مهدی در مهر ۳ام, ۱۳۸۶
نمیدانم که بعد از مرگ دنیاییست یا نه؟!
نمیخواهم بدانم زندگانی چند روز است
نمیخواهم برای “لحظه ای دیگر” بیندیشم
و این دنیای فانی بگذرد حتی به این قیمت!
نمیخواهم زمان اینجا بماند، در پِیَش باشم
نمیدانم چرا مردم نمیمانند آرام و صبور اینجا؟!
چرا در پشت خط آرزوهاشان نمیخندند
و هر آن پیشتر، پای برهنه، بیشتر خسته
زمان را پیش میرانند و در پی، سخت در کوشش
که شاید روزی از آن بگذرند، آسوده تر باشند
زمان در پیش و اسبان زمان در پس
نمی خواهم دگر اسب زمان باشم!
—————————————————-
پ.ن. : پس چی میخوام؟؟!
نویسنده مهدی در مرداد ۳۰ام, ۱۳۸۶
همان تنهای غمگیـنم، همان دیوانه مستـم ولـــــی در عــرصـــه دنــیــــا، دلیــــل غـــم ندانـسـتــم
همه دلـشاد دلـشادم، ز غـمهـا جمله آزادم همـــانم من همـان لیـکن، من از فــردا برون جسـتـــم
ز فـکـر خـوبـی فردا، به بیـراهی همـی رفتم ولـی اکنـون همـه شادم،ز این عـلت که من هـــستم!
نمیمانم دگر غمگـین،و یا دلشاد مهر و کـین که از خوبــی،بـدی، هر دو، همه سرمست سرمستم
نمیدانم چرا این سـان،سخن رانم زکنه جان بـــه هـر عـلـت که باشـد خود، از آن عـلـت رود دستم
دگــر یارای گـفتن هم، نمـانـدو رفـت امـروزم زهر سو بانگ می آید: همان هستم! همان هستم!
نویسنده مهدی در مرداد ۴ام, ۱۳۸۶
لحظه ای نیست دگر
من نخواهم بود در لحظه بعد
من ِ تنها ، بی کس
زود در تنهایی خواهم مرد
جسم من شاید سالم باشد
لیک من میمیرم
کاش عاشق بودم
تا یکی باشد ، که مرا زنده کند روز دگر
من ِ تنها ، بی کس ، خواهم مرد
سعی میکردم قبلا
تا همه دنیا را سبز کنم
یا خودم را مشکی
هیچ یک رنگ نشد!
من همان آبی هستم، خواهم ماند
و جهان رنگین تر خواهد شد
خالی از سبز ولی
و کمی آبی هم کمتر خواهد داشت
و من ِ دیوانه
نقطه ای خواهم شد بس کمرنگ
خط بعدی دیگر نیست
آخر شعر اینجاست!
نویسنده مهدی در تیر ۹ام, ۱۳۸۶
پسری روی موتور
دخترک تنها بود
و پسر گفت همان جمله تکراری را
و کمی مکث و گذشت،
باز هم ثانیه ای!
دخترک تنها بود
جمله ها تکراری
مثل تیک تیک میماند
که ز ساعت نشنید!!
مثل ضرب قلبش
مثل حرف بابا
مثل حرف مامان
“با حیا باش کمی هم! دختر!!”
باز هم تنها بود…
و جلوتر که امان میپنداشت:
“پس چرا رو سریت رنگین است؟؟”
و ببردندش زود!!
و کمی بعد که بابا آمد
شاید حتی به خیال
همدمی آمده بود
لیک بابا به یکی داد بلند :
“دختر جلف! بیا مقنعه ات!!”
دخترک تنها بود
خواهرم میدانم!
خواهرم میدانم
چه کشیدی از درد
درد سیلی؟ نه! ز درد خواری!
خواهرم میدانم
او برادر نابود
نا خلف بود!! همین!
پس چرا جای همان ناخلفان
همه را روی تو خالی کردند؟
یادم آمد! آری
توی این قصه ما
دخترک تنها بود
و همین چندی پیش
روی سر بسته تو را شیطنتی میکردند
و به زور از سرت آن رو سری گلگلی ات را که هنوز
بوی نویی میداد
میکشیدند و به جایش کُله پر داری!!!
و همین حالا هم
سر معصومت را
داخل چادر شاید بپسندند کمی!
بوم نقاشی بود،
که به هر روز یکی رنگ زدند؟!
یا سر کوچک یک چوب درخت؟!
هجو میگویم؟ شاید!
لیک من میدانم
که میان مردم
دخترک تنها بود!!!
نویسنده مهدی در اردیبهشت ۲۵ام, ۱۳۸۶
شیشه قلب من از سنگ دلت ساخته شد ،
زین سبب یکتا بود …
صیقلی یافت به آب دیده ،
زین سبب زیبا بود …
دید از دور دلت را و دوید ،
بس که او شیدا بود …
و یکی بوسه بزد بر دلکت ،
چون که بی پروا بود …
ناگهان سنگ دلت قلب مرا سخت شکست ،
شیشه نا پیدا بود!
و دلت هیچ نگفت ، حتی آه!!
چون که از خارا بود …
نویسنده مهدی در فروردین ۳۱ام, ۱۳۸۶
یاد داریم هنوز
که نبودم دیروز!
هست کردیم ز نیست
و به مخلوقاتت
به همانان که ز شب تا به سحر
دور درگاه تو میگردیدند
این چنین فرمودی
که مرا سجده کنند
همه مبهوت و سوالی در دل :
که چه سرّی است که من را شاید
سجده اهل بهشت
تو به آنان گفتی :
کلماتی تو به من آمُختی
که ندانندش هیچ
تو به آنان گفتی :
من ِ انسان ِ خطا کار ، بسی
بر تر از آنانم!!!
چون یکی گوهر زیبا دارم
که ندارد کس دیگر به جهان
همه میپرسیدند
نام آن گوهر زیبای گران را ، که چنین
دهدم آبادی
تو به آنان گفتی :
گوهر آزادی!!!
تو بدادی به من آن گوهر زیبا را حیف ….
که ز گردنبندم
باز کردم آن را
و به جایش بدل آن ،که تعصب باشد،
نصب کردم! وایم!
بار الها به کجا گم کردم ،
گوهر سبزی و آبادی را؟؟
که ز من دزدیده ،
دُرّ آزادی را؟؟!!!
نویسنده مهدی در فروردین ۲ام, ۱۳۸۶
دوستت میدارم…
نه به اندازه کوه
نه به اندازه دشت
نه به اندازه یک برگ لطیف و زیبا
یا به اندازه باد خنک اول صبح
دوستت میدارم
بیشتر از همه خوشبختی ها
صاف تر از همه دلتنگی ها
تو تجلی هزاران دریا
من نماد تشنه
تو همه پاک و لطیف
من پی توبه ز ناپاکی ها
تو خود خورشیدی
لیک…
من در این ظلمت بی همدم خویش ،
پی فانوس وجودت گشتم!
کاش میدانستم…
کاش میفهمیدم ،
که تو از دایره کون و مکان بیرونی
تو چه وسعت داری!!
از دم خانه قلبم هستی …
تا به اعماق فضا
از سر قله امید بشر ،
تا ته درّه نومیدی ها
از سراپرده نور ، تا به تاریکی ها
تو همه خوبی ها ،
در همان بستر نا محدودی
تو همان غنچه یاسی که دم صبح شکفت
یا همان بچه که دیروز به دنیا آمد
یا همان سنگ که افتاد از کوه
یا چرا اینهمه دور؟!
حرف قلبم این است …
راست گویم تو منی!!!
نویسنده مهدی در اسفند ۲۵ام, ۱۳۸۵
آسمان قرمز بود ، و هوا ابری و سرد
و زمین یخبندان
و زمان تیره و تار ، و پرستو لرزان
و زمین غرق گل یاس سپید ، که همه یخ زده بود
نه ز سرما ز سکوت
ز سکوت بلبل
و هم آوایی طوطی با باد …
آسمان در هم شد
گریه ای کرد برای گل سرخ
و زمین هم تر شد
قطره های باران ، جویباری گشتند
و چو یک رود عظیم و مواج
خاک این کهنه دیاران شستند
آسمان آبی شد
و زمین دشت گل یاس سپید
و زمان روشن و زیبا چو نسیم دم صبح
بلبلان میخواندند
طوطیان هم آواز
همگی هم پرواز
گل لاله ز میان صحرا ، خود نمایی می کرد
عطر سبز گل یاس ، هم نوایی میکرد …
فصل تابستان شد
گرمی سرخ افق پیدا شد
و شرار آتش ، که از آن سو آمد
لاله ها را سوزاند
یاس ها جنگیدند
گرمی سرخ افق را ز میان برچیدند …
فصل پاییز آمد
میوه ها را چیدند
سال پر باری بود
سال آزادی نبض گل سرخ
سال پرواز پرستو بر بام
سال عشق و احساس …
کم کمک باد خنک می آمد
برگ سبز گل سرخ _ که دگر سرخ نبود _
کم کمک می خشکید
باد ها تند تر و سرد تر از راه رسید
برگ ها را میچید
ابر ها میگریید
و پرستو در فکر :
باز خواهد لرزید ؟
و کمی دیگر فکر … :
«نه دگر هیچ نخواهم لرزید »
رو به دیگر یاران :
«رخت ها بر بندید
زدیار گل سرخ ، باید امشب کوچید!»
لیک گلهای سپید ،
فکر کوچ و پر پرواز ندارند به سر یا بر تن
باید امروز پناهی یابند
یا ز سرمای زمستان دگر ،
باز هم یخ بزنند
بلبلان ، راستی ، از گفتن خاموش شدند
و همان طوطی ها ،
باهم آواز خوشامد گویی ، بهر سرما خواندند!
با همه این احوال ، ما همه میدانیم
گر پرستو رود از خانه ما ،
در بهاران آید
یا اگر یاس زند یخ ز زمستانی سرد ،
باز هم می روید
بلبلی خواهد خواند ،
روز دیگر شاید
و همان روز دگر باره به فکر سرما ،
هیچ کس نیست هنوز
خانه ای باید ساخت!
نه ز پولک ، از سنگ
بر در و دیوارش باید اینگونه نوشت :
«آسمان ها آبی ست
و زمین دشت گل یاس سپید
و زمان روشن و زیبا چو نسیم دم صبح
بلبلان میخواندند
و پرستو ها هم ،
پیش ما می مانند…»
لیک من میدانم
که گل یاس سپید
زود خواهد فهمید ،
که دروغ است اینها
همه نیرنگ و فریب!!!
جدیدترین دیدگاهها