نویسنده مهدی در مرداد ۲۸ام, ۱۳۸۷
و شعرهای من برای او کم است
برای خوبیش! برای مهربانیش…
چگونه میتوان وجود یک فرشته را،
به واژههای خشک یک ترانه ساده کرد؟!
چگونه میتوان تمام لحظههای شوق را،
به لفظ ساده و روان عاشقی خلاصه کرد؟!
چگونه میشود که بی وجود او،
ترانه خواند و زنده ماند و دم نزد؟!
چگونه میشود برای ذرهای ز نور او،
در این سیاهی شب زمان قدم نزد؟!
در آن زمان که فکر میکنی تمام زندگی به کام توست
به این نتیجه میرسی که تازه ابتدای راه تازه است…
هنوز راه بس دراز و مبهمی به پیش روست….
شروع عاشقی گذشته و مهمترین زمان نهایت است
و بعد تر به این نتیجه میرسی که عاشقی،
مثال این جهان چه بیشروع و بینهایت است!!
نویسنده مهدی در مرداد ۱۵ام, ۱۳۸۷
«زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت»
نویسنده مهدی در مرداد ۳ام, ۱۳۸۷
گفتم : “دوست داشتن دل میخواد نه دلیل”
گفتی : “ولی من به خیلی دلیلا دوست دارم!”
حالا تو دلیل نداری من دل!
نویسنده مهدی در تیر ۳۰ام, ۱۳۸۷
شاید بیایم، فردا ولی نه!
شاید که بی یار، تنها ولی نه!
شاید که خسته، بی یار و یاور
شاید کمی دیر، چشمم کمی تر
شاید نمانم، حتی به یک دم
شاید بمیرم، تنها به یک غم
شاید نباشم، فردا بیایی
شاید نماند، جز من صدایی
شاید نبودم، حتی به دیروز
شاید نبودی، در خاطر روز
شاید که اینجا، دنیا نبوده
شاید که شادی، تنها نبوده
شاید غم دل، یک حقه بازیست
شاید دل ما، در بینیازیست
شاید که این شک، آغاز راه است
شاید که اینجا، بی نور ماه است….
نویسنده مهدی در تیر ۲۶ام, ۱۳۸۷
تو فکر میکنی او را دوست دارم
او فکر میکند تو را
و من نمیدانم دوست داشتن چیست…
پس فکر نمی کنم!
نویسنده مهدی در تیر ۱۹ام, ۱۳۸۷
دیروز سر همین کوچه ایستاده بودم
نگاه کردم
خیالم راحت شد
«ورود ممنوع» نبود
آنقدر ذوق کردم
که توجه نکردم
به آن دو تابلوی به ظاهر بی خطر
که به طرز احمقانه و خطرناکی کنار هم بودند
«یک طرفه»
«بن بست»!
و اکنون ایستاده ام
اینجا
در انتهای این کوچه احمق!!
در انتهای این «خروج ممنوع!»
نویسنده مهدی در تیر ۱۱ام, ۱۳۸۷
رو به دیوار می ایستم
در اندیشه پشت دیوار نیستم اما….
تو میگویی: “به تو چه؟!”
اما من پیش چشم تو ام!
و اگر لحظه ای نبینی مرا….
تو به دنبال چه میگردی؟
بهانه ای برای نماندن؟
لازم نیست!
بهانه ای برای شکستن؟
لازم نیست!
دیگر به خودم قول داده ام فریاد نزنم
آرام ایستاده ام
مثل یک مرد!
گریه نمیکنم
نه از بودن و نه از نبودن تو!
نمیخواهم به پایم بیفتی!
من برای ماندنت حتی خواهش نمیکنم
برای رفتنت نیز!
خواستی برو
خواستی بمان
اصلا “به من چه؟!”
نویسنده مهدی در خرداد ۱۴ام, ۱۳۸۷
آن عزیزی که برفتست سفر، بار خدایا به سلامت دارش
دلش از غصه تهی دار و به شادی و سعادت دارش
گر چه دور از من و من دور تر از او بودم
یا رب آن یار سفر کرده به خوبی و خوشی باز آرش
نویسنده مهدی در خرداد ۱ام, ۱۳۸۷
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم….
پ.ن: این شعر از من نیست!!! البته فکر کنم اونقدر معروف باشه که نیاز به گفتن نداره ولی خوب قول داده بودم شعرایی که مال خودم نیست رو مشخص کنم
پ.ن۲: بابا باور کنید نه من طوریم شده، نه کسی بهم “نه” گفته، نه منظورم از بی سروپا شخص خاصیه!!! فقط این شعر خیلی قشنگ و پر معنی بود زدم. باور کنید منظور خاصی نداشتم
پ.ن۳: وای خدااااااااااااااا ! دوستان محترم من طلب عشق از هیچ بی سر و پایی نکردم!!! از هیچ کار گذشتمم پشیمون نیستم! این شعر منظورم یه چیزی تو مایه های این بود که یعنی اگه تنها هم بشم به این سادگیا عاشق نمیشم!!! حالا بازم حرف در بیارید!
نویسنده مهدی در اردیبهشت ۲۲ام, ۱۳۸۷
به کی بگم دوست دارم؟ وقتی کسی رو نمیخوام
به کی بگم عاشقتم؟ وقتی هوس مونده برام
به کی بگم پیشم بمون؟ بگم واسم قصه بخون؟
به کی بگم؟ نه نمیگم! مونده واسم ازت نشون
کیو برم بغل کنم؟ گونه هاشو من، تر کنم
دستای کیو بگیرم؟ به خاطر کی بمیرم؟
میخوام برم یه جای دور، دور از تو و دور از غرور
دور از غرور خواستنت، دور از تو دور از عطر و نور
نمیخوامت، دوس ندارم پیشت بمونم همیشه
یه روز که من باید برم، خودم میدونم نمیشه!
شاید یکم دلواپسم، واسه تو واسه اون دلت
واسه خونه ی قدیممام، یادت میاد میگفتمت؟
میگفتم اینجا میمونم، اگه برم نمیتونم
نمیتونم جای دیگه! آره خودم خوب میدونم
ولی بذار رها باشم، مثل تو قصه ها باشم
بذار از امروز تا ابد، مثل غریبه ها باشم
سوار اسب سم طلا، میرم به جنگ اژدها
یه اژدهای آتشین، همون که بود تو قصه ها…
جدیدترین دیدگاهها