نمیروی!
نویسنده مهدی در اردیبهشت ۱۵ام, ۱۳۸۷«قطار میرود»
نمیروی!
«تمام ایستگاه میرود»
نمیروی!
ز خاطرم نمیروی تمام ایستگاه و هر قطار گر رود…
«قطار میرود»
نمیروی!
«تمام ایستگاه میرود»
نمیروی!
ز خاطرم نمیروی تمام ایستگاه و هر قطار گر رود…
گفته بودم روزی
“کاش عاشق بودم”
ولی اکنون گویم
کاشکی عشق نبود
کاش احساس بشر حد خودش را میدید
و ز تعداد شمارشگر دست
از همین پنج عدد انگشتان
از همین دیدن و بوییدن و سه حس دگر
وارد عرصه بی رحم و خیالی چون عشق
هرگز عمر نمیشد که مرا کرد چنین
دیدنم دیدن یار
یا که بوییدن عطرش همه وقت
یا شنیدن سخن گفته ز او
لمس دستان لطیف
طعم لبهای چو لعل و شکرش…
پنج حسی که مرا کرده کنون بی خود و دیوانه ترین!
میخواهم بنویسم
از خودم
از تو
از او
از خیلی ها
اما…..
سکوت بهتر است!
وقتی که صبحدم
با بوی موی تو بیدار میشوم
تا شامگاه
در فکر یاس و گل سرخ نیستم!
وقتی لبان من
با طعم لعل لبانت اسیر شد
دیگر چه سود؟ شهد و شکر از برای چه؟!
وقتی کنار من
میگویی از دلت
آری نمیشنوم حرفهای تو!
مستانه میکنم نگهی از برای تو…
من مجرمم ببخش مرا ای عزیزِ جان!
با عطر و نور و نگاه و صدای تو
شاید طلسم میشود این جان عاشقم
با روی ماه تو
دیوانه میشود این قلب شیشه ایم!
قلبت ز سنگ نیست
از جنس نرم پر یک فرشته است!
قلبم ز قلب تو آمد پدید پس
گفتم که شیشه ز سنگ است ریشه اش
غافل که تو
از نرم نرم وجودت گذشته ای!
از اشک صیقلی تو بدادی برای من
صاف و زلال و پاک مثال سپیده دم
آنروز قلب من
بی تاب و بی قرار
بهر تو میدوید…
دیگر ندیدمش!
گفتم که شاید آن دل شیدا به سنگ خورد…
اما نه! این همه یک اشتباه بود
قلب بزرگ تو…
آن قلب کوچک این کوچک غریب…
آغوش باز تو…
چشمان بسته ام…
آه ای عزیز نبخشم! به هیچکس!
تنها به خود! به وجودت، به بودنت!
تنها به یک نفس…
بگذار طعم وجودت به من رسد!
بگذار زنده بمانم به خاطرت…
دیــوانه گــر شـــدم همه از بـهر یــار بود آن یـــــار دلنــــواز که نــازش به کـــار بود
خوش بود هم سـخنی با غــریـــب لیک آن یــــار خوش وقــار بهر منش انتظار بود
بگسستم از تـــــــو و دگـران بهر روی او آن مـــاه خوش ادا که گـــلی از بهـار بود
طعمش چو نـوش آن گل زیبای بوستان از مـهــــــربانیــش چه بگــویم هــــزار بود
ترسم که نیش حســـودان رسد به اوی یا از تــــــــــو کز تــــــــــو بـد روزگـــار بود
اندر خیال خود که مرا کرده ای تـــو خام چون سحر ریسمان کــه بگفتند مار بود
امــا ببــلـعــد عاقبت آن چوب راستیـــن سحر تـو را که عشق وجودت چو تار بود
عـشقــت از عـــرش به دون مـیکشـدم در ســـــرای تــــــو به خــــون میـکـشــدم
عاشقم کردی و عاشق نشدی هیهاتا عجب این عشق به بالین جنون میکشدم
*میدونم وزنش درست نیست مصراع هاش کوتاه بلنده! ولی دلم خواست!!!
شیشه قلب من از سنگ دلت ساخته شد ،
زین سبب یکتا بود …
صیقلی یافت به آب دیده ،
زین سبب زیبا بود …
دید از دور دلت را و دوید ،
بس که او شیدا بود …
و یکی بوسه بزد بر دلکت ،
چون که بی پروا بود …
ناگهان سنگ دلت قلب مرا سخت شکست ،
شیشه نا پیدا بود!
و دلت هیچ نگفت ، حتی آه!!
چون که از خارا بود …
جدیدترین دیدگاهها