تو!

وقتی که صبحدم

با بوی موی تو بیدار میشوم

تا شامگاه

در فکر یاس و گل سرخ نیستم!

وقتی لبان من

با طعم لعل لبانت اسیر شد

دیگر چه سود؟ شهد و شکر از برای چه؟!

وقتی کنار من

میگویی از دلت

آری نمیشنوم حرفهای تو!

مستانه میکنم نگهی از برای تو…

من مجرمم ببخش مرا ای عزیزِ جان!

با عطر و نور و نگاه و صدای تو

شاید طلسم میشود این جان عاشقم

با روی ماه تو

دیوانه میشود این قلب شیشه ایم!

قلبت ز سنگ نیست

از جنس نرم پر یک فرشته است!

قلبم ز قلب تو آمد پدید پس

گفتم که شیشه ز سنگ است ریشه اش

غافل که تو

از نرم نرم وجودت گذشته ای!

از اشک صیقلی تو بدادی برای من

صاف و زلال و پاک مثال سپیده دم

آنروز قلب من

بی تاب و بی قرار

بهر تو میدوید…

دیگر ندیدمش!

گفتم که شاید آن دل شیدا به سنگ خورد…

اما نه! این همه یک اشتباه بود

قلب بزرگ تو…

آن قلب کوچک این کوچک غریب…

آغوش باز تو…

چشمان بسته ام…

آه ای عزیز نبخشم! به هیچکس!

تنها به خود! به وجودت، به بودنت!

تنها به یک نفس…

بگذار طعم وجودت به من رسد!

بگذار زنده بمانم به خاطرت…

یار

دیــوانه گــر شـــدم همه از بـهر یــار بود                            آن یـــــار دلنــــواز که نــازش به کـــار بود

خوش بود هم سـخنی با غــریـــب لیک                            آن یــــار خوش وقــار بهر منش انتظار بود

بگسستم از تـــــــو و دگـران بهر روی او                             آن مـــاه خوش ادا که گـــلی از بهـار بود

طعمش چو نـوش آن گل زیبای بوستان                             از مـهــــــربانیــش چه بگــویم هــــزار بود

ترسم که نیش حســـودان رسد به اوی                             یا از تــــــــــو کز تــــــــــو بـد روزگـــار بود

اندر خیال خود که مرا کرده ای تـــو خام                             چون سحر  ریسمان کــه بگفتند مار بود

امــا ببــلـعــد عاقبت آن چوب راستیـــن                             سحر تـو را که عشق وجودت چو تار بود

بالین جنون

عـشقــت از عـــرش به دون مـیکشـدم                                در ســـــرای تــــــو به خــــون میـکـشــدم

عاشقم کردی و عاشق نشدی هیهاتا                                عجب این عشق به بالین جنون میکشدم

*میدونم وزنش درست نیست مصراع هاش کوتاه بلنده! ولی دلم خواست!!!

تولدم، شاید مبارک…

در غروب سرد پاییزم نمیدانم چرا                                در بهار خود غم انگیزم نمیدانم چرا

گـرچـه بر لــب خـنــده دارم بـهـــر یار                          در دل خود اشک میریزم نمیدانم چرا

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت؟

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت؟ باکی نیست!

سلامت را بکن بگذر

نگه بر پیش پا کن گوشه چشمی به بالا هم

که شاید در میان ابر تاریک نفسهایت،

کسی دست محبت سوی تو دارد!

سلامت هم مثال صد سلام گرم دیگر در هوای سرد یخ بسته

سلامت گوش کس نشنیده شاید، تو شنیدستی سلامم را؟

مسیحای جوانمردت که شاید مرد روز پیش،

خودت ترسای پیر پیرهن چرکین دیگر شو!

هوا سرد است؟ آری! ناجوان مردانه؟ میدانم!

بیا گرما بده بر خیز آتش شو!

بیا سرخی آتش را نشان ده سرخی سرمای، رسوا کن

به امید سحر نتوان نشست امروز، غوغا کن!

بیا من منتظر میمانم ای مهمان

حسابم ذره ای از تو، که من را بر فروزد، بس!

چه خوش وامت ادا کردی بیا من چشم در راهم…

———————————–

پ.ن : قبلش اگه نخوندید شعر زمستان اخوان رو بخونید: زمستان

اسب زمان

نمیدانم که بعد از مرگ دنیاییست یا نه؟!

نمیخواهم بدانم زندگانی چند روز است

نمیخواهم برای “لحظه ای دیگر” بیندیشم

و این دنیای فانی بگذرد حتی به این قیمت!

نمیخواهم زمان اینجا بماند، در پِیَش باشم

نمیدانم چرا مردم نمیمانند آرام و صبور اینجا؟!

چرا در پشت خط آرزوهاشان نمیخندند

و هر آن پیشتر، پای برهنه، بیشتر خسته

زمان را پیش میرانند و در پی، سخت در کوشش

که شاید روزی از آن بگذرند، آسوده تر باشند

زمان در پیش و اسبان زمان در پس

نمی خواهم دگر اسب زمان باشم!

—————————————————-

پ.ن. : پس چی میخوام؟؟!

همان هستم

همان تنهای غمگیـنم، همان دیوانه مستـم      ولـــــی در عــرصـــه دنــیــــا، دلیــــل غـــم ندانـسـتــم

همه دلـشاد دلـشادم، ز غـمهـا جمله آزادم      همـــانم من همـان لیـکن، من از فــردا برون جسـتـــم

ز فـکـر خـوبـی فردا، به بیـراهی همـی رفتم      ولـی اکنـون همـه شادم،ز این عـلت که من هـــستم!

نمیمانم دگر غمگـین،و یا دلشاد مهر و کـین      که از خوبــی،بـدی، هر دو، همه سرمست سرمستم

نمیدانم چرا این سـان،سخن رانم زکنه جان      بـــه هـر عـلـت که باشـد خود، از آن عـلـت رود دستم

دگــر یارای گـفتن هم، نمـانـدو رفـت امـروزم       زهر سو بانگ می آید: همان هستم! همان هستم!

مرگ

لحظه ای نیست دگر

من نخواهم بود در لحظه بعد

من ِ تنها ، بی کس

زود در تنهایی خواهم مرد

جسم من شاید سالم باشد

لیک من میمیرم

کاش عاشق بودم

تا یکی باشد ، که مرا زنده کند روز دگر

من ِ تنها ، بی کس ، خواهم مرد

سعی میکردم قبلا

تا همه دنیا را سبز کنم

یا خودم را مشکی

هیچ یک رنگ نشد!

من همان آبی هستم، خواهم ماند

و جهان رنگین تر خواهد شد

خالی از سبز ولی

و کمی آبی هم کمتر خواهد داشت

و من ِ دیوانه

نقطه ای خواهم شد بس کمرنگ

خط بعدی دیگر نیست

آخر شعر اینجاست!

پسری روی موتور

دخترک تنها بود

و پسر گفت همان جمله تکراری را

و کمی مکث و گذشت،

باز هم ثانیه ای!

دخترک تنها بود

جمله ها تکراری

مثل تیک تیک میماند

که ز ساعت نشنید!!

مثل ضرب قلبش

مثل حرف بابا

مثل حرف مامان

“با حیا باش کمی هم! دختر!!”

باز هم تنها بود…

و جلوتر که امان میپنداشت:

“پس چرا رو سریت رنگین است؟؟”

و ببردندش زود!!

و کمی بعد که بابا آمد

شاید حتی به خیال

همدمی آمده بود

لیک بابا به یکی داد بلند :

“دختر جلف! بیا مقنعه ات!!”

دخترک تنها بود

خواهرم میدانم!

خواهرم میدانم

چه کشیدی از درد

درد سیلی؟ نه! ز درد خواری!

خواهرم میدانم

او برادر نابود

نا خلف بود!! همین!

پس چرا جای همان ناخلفان

همه را روی تو خالی کردند؟

یادم آمد! آری

توی این قصه ما

دخترک تنها بود

و همین چندی پیش

روی سر بسته تو را شیطنتی میکردند

و به زور از سرت آن رو سری گلگلی ات را که هنوز

بوی نویی میداد

میکشیدند و به جایش کُله پر داری!!!

و همین حالا هم

سر معصومت را

داخل چادر شاید بپسندند کمی!

بوم نقاشی بود،

که به هر روز یکی رنگ زدند؟!

یا سر کوچک یک چوب درخت؟!

هجو میگویم؟ شاید!

لیک من میدانم

که میان مردم

دخترک تنها بود!!!

خسته شدم

سلام

این دفعه شعر نگفتم آخه اعصابم خورده!!!!

خسته شدم

خسته شدم از این که بهم بگن چه لباسی حق دارم بپوشم چه لباسی حق ندارم!

خسته شدم از این که بهم بگن چه آهنگی حق دارم گوش بدم چه آهنگی حق ندارم!

خسته شدم از این که بهم بگن با چه کسی حق دارم برم بیرون با چه کسی حق ندارم!

خسته شدم از این که بهم بگن با چه کسی حق دارم حرف بزنم با چه کسی حق ندارم!

من حق دارم تا زمانی که مزاحم بقیه نشدم هر جور که دلم میخواد زندگی کنم!!!

و این کارو میکنم….

شما هم حق دارید . نذارین این حق رو ازتون بگیرن

توضیح : منظورم مامان بابام نبودنا! منظورم کاملا سیاسی بود چه تو کشورم چه تو دانشگاهم!