یاد داریم هنوز

که نبودم دیروز!

هست کردیم ز نیست

و به مخلوقاتت

به همانان که ز شب تا به سحر

دور درگاه تو میگردیدند

این چنین فرمودی

که مرا سجده کنند

همه مبهوت و سوالی در دل :

که چه سرّی است که من را شاید

سجده اهل بهشت

تو به آنان گفتی :

کلماتی تو به من آمُختی

که ندانندش هیچ

تو به آنان گفتی :

من ِ انسان ِ خطا کار ، بسی

بر تر از آنانم!!!

چون یکی گوهر زیبا دارم

که ندارد کس دیگر به جهان

همه میپرسیدند

نام آن گوهر زیبای گران را ، که چنین

دهدم آبادی

تو به آنان گفتی :

گوهر آزادی!!!

تو بدادی به من آن گوهر زیبا را حیف ….

که ز گردنبندم

باز کردم آن را

و به جایش بدل آن ،که تعصب باشد،

نصب کردم! وایم!

بار الها به کجا گم کردم ،

گوهر سبزی و آبادی را؟؟

که ز من دزدیده ،

دُرّ آزادی را؟؟!!!