دیروز سر همین کوچه ایستاده بودم
نگاه کردم
خیالم راحت شد
«ورود ممنوع» نبود
آنقدر ذوق کردم
که توجه نکردم
به آن دو تابلوی به ظاهر بی خطر
که به طرز احمقانه و خطرناکی کنار هم بودند
«یک طرفه»
«بن بست»!
و اکنون ایستاده ام
اینجا
در انتهای این کوچه احمق!!
در انتهای این «خروج ممنوع!»
تیر ۱۴ام, ۱۳۸۹در۹:۱۸ ق.ظ
با سلام.شعرتون خیلی زیبا بود.ممنون
آبان ۱۹ام, ۱۳۸۹در۱۰:۰۵ ب.ظ
سایت جالبی دارین ماهم میتونیم هرچی که دلمون خواست بگیم؟ اگه میشه از چه راهی؟
آبان ۲۰ام, ۱۳۸۹در۹:۱۸ ق.ظ
بفرمایید
هرجا دلتون خواست:)
آذر ۱۷ام, ۱۳۸۹در۱۰:۰۳ ق.ظ
دلباخته
ای صورت پهلو به تبدل زده! ای رنگ
من با تو به دل یکدله کردن، تو به نیرنگ
گر شور به دریا زدنت نیست از این پس
بیهوده نکوبم سر سودازده بر سنگ
با من سر پیمانت اگر نیست نیایم
چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ
من رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ
یک روز دو دلباخته بودیم من و تو!
اکنون تو ز من دلزدهای! من ز تو دلتنگ
مرسی بهم سرزدین آقا مهدی.
آذر ۱۷ام, ۱۳۸۹در۱۱:۵۲ ق.ظ
شعر خیلی قشنگی بود ممنون 🙂
خواهش میکنم
ببخشید میشه بپرسم شما آدرس وبلاگ من رو از کجا پیدا کردین؟ و احیانا آشنا که نیستین؟
آذر ۲۷ام, ۱۳۸۹در۱۰:۳۸ ب.ظ
خیلی شعرتون زیبا بود. واقعا خوشم اومد.لذت بردم امیدوارم موفق باشید
اسفند ۱۱ام, ۱۳۸۹در۱:۲۱ ق.ظ
kheili ghashang bud. mersii