بندگی
نویسنده مهدی در اردیبهشت ۱۴ام, ۱۳۸۹به نام جهان، هم جهان آفرین
به نام خداوند پاک و برین
یکی قصه باشد پر از آه و درد
نگاریده این، قاتل خویش، اندر نبرد
بدیدیم و خواندیم بس داستان
ز قتل عزیزان و هم راستان
ولیک این یکی آرد انسان به خشم
«یکی داستان است پرآبِ چشم»
ز روزی که شد آفرینش شروع
ز هر زیر و بم از اصول و فروع،
خلایق پی لقمه نانی بدند
پی خورد و خور، زندگانی بدند
از آن پس پی راحت و امنیت
ز دست غریبان صاحب نیت
پس از آن بسی داستانها بدست
که کس نابداند چه بود و شدست
به روزی رسیدند و رفتند پیش
بگشتند جمعی پی اصل خویش
یکی اصل خود از قمر یاد کرد
یکی خانه بر آب بنیاد کرد
یکی ساختش یک خدایی ز گِل
بگفتش که بر آن ببندیم دل
خلاصه ز هر قصه گفتند بس
شب و روزشان شد به لهو و عبث
کسانی از آن جمع خبره بدند
که از دانش و هوش بهره بدند
بگفتندشان این خدایان کجا
توانند آغاز خلق شما؟
خدای جهان آفرین برتر است
ز هر فکر و هر دیدهای مستر است
پرستیدن سنگ و چوب و گیا
حماقت بود، نه عبادت خدا
جماعت به ناگه دو دسته شدند
که گویی، همانا، گرفتند پند
یکی شد به عقل و خرد بدگمان
یکی دشمن بت شد و بت گران
ولیکن نپایید دیری از آن
که گشتند هر دو جماعت به سان
بگفتند عقل و خرد هم بت است!
ز عرفان و تدبیر شویید دست
خداوند داده به ما راه و چاه
دگر پس چه جوییم بهر صلاح؟
تفکر بود دشمن آدمی
خداوند گفتست از هر خمی
بدین سان جهان تیره و تار شد
تفکر بد و عقل بیمار شد
گذشت و گذشت و جهان تیره گشت
سفاهت به دانا بدن چیره گشت
سلاطین همه راضی از این مسیر
و مردم همه گشته چونان اسیر
اسیر تحجر، و تقلید خویش
ببردند دور جهالت به پیش
سلاطین به نام خدا برده زر
و مردم به حکم خدا داده سر
چنین است آری ره و دین ما
برفتست از دست آیین ما
ز عقل و خرد دور، و بس بد گمان
جهالت شده شاه این مردمان
خدایا، خدایا، خدایا، خدا
بکن جهل زین مردم ما جدا
به اندیشه کن این جهان را درست
به دانایی و عقل و رای نخست
ولی آه، من هم همین گونهام
به غفلت ز نفس خدا گونهام
ز سستی خدا را فرا خواندهام!
ز جهد و تلاشی که وا ماندهام
خداوند عقل و خرد داده ما
خداییم ما! آری آری خدا!
«بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
برون سر از این خاک ننگ آوریم»
پ.ن: ببخشید اگه وزن و قافیش بد بود یا غلط املایی داشت. خیلی وقت بود شعر نگفته بودم.
*واضحه که اونایی که داخل گیومست از فردوسیه.
جدیدترین دیدگاهها