نویسنده مهدی در مرداد ۴ام, ۱۳۸۶
لحظه ای نیست دگر
من نخواهم بود در لحظه بعد
من ِ تنها ، بی کس
زود در تنهایی خواهم مرد
جسم من شاید سالم باشد
لیک من میمیرم
کاش عاشق بودم
تا یکی باشد ، که مرا زنده کند روز دگر
من ِ تنها ، بی کس ، خواهم مرد
سعی میکردم قبلا
تا همه دنیا را سبز کنم
یا خودم را مشکی
هیچ یک رنگ نشد!
من همان آبی هستم، خواهم ماند
و جهان رنگین تر خواهد شد
خالی از سبز ولی
و کمی آبی هم کمتر خواهد داشت
و من ِ دیوانه
نقطه ای خواهم شد بس کمرنگ
خط بعدی دیگر نیست
آخر شعر اینجاست!
نویسنده مهدی در تیر ۹ام, ۱۳۸۶
پسری روی موتور
دخترک تنها بود
و پسر گفت همان جمله تکراری را
و کمی مکث و گذشت،
باز هم ثانیه ای!
دخترک تنها بود
جمله ها تکراری
مثل تیک تیک میماند
که ز ساعت نشنید!!
مثل ضرب قلبش
مثل حرف بابا
مثل حرف مامان
“با حیا باش کمی هم! دختر!!”
باز هم تنها بود…
و جلوتر که امان میپنداشت:
“پس چرا رو سریت رنگین است؟؟”
و ببردندش زود!!
و کمی بعد که بابا آمد
شاید حتی به خیال
همدمی آمده بود
لیک بابا به یکی داد بلند :
“دختر جلف! بیا مقنعه ات!!”
دخترک تنها بود
خواهرم میدانم!
خواهرم میدانم
چه کشیدی از درد
درد سیلی؟ نه! ز درد خواری!
خواهرم میدانم
او برادر نابود
نا خلف بود!! همین!
پس چرا جای همان ناخلفان
همه را روی تو خالی کردند؟
یادم آمد! آری
توی این قصه ما
دخترک تنها بود
و همین چندی پیش
روی سر بسته تو را شیطنتی میکردند
و به زور از سرت آن رو سری گلگلی ات را که هنوز
بوی نویی میداد
میکشیدند و به جایش کُله پر داری!!!
و همین حالا هم
سر معصومت را
داخل چادر شاید بپسندند کمی!
بوم نقاشی بود،
که به هر روز یکی رنگ زدند؟!
یا سر کوچک یک چوب درخت؟!
هجو میگویم؟ شاید!
لیک من میدانم
که میان مردم
دخترک تنها بود!!!
نویسنده مهدی در خرداد ۲۱ام, ۱۳۸۶
سلام
این دفعه شعر نگفتم آخه اعصابم خورده!!!!
خسته شدم
خسته شدم از این که بهم بگن چه لباسی حق دارم بپوشم چه لباسی حق ندارم!
خسته شدم از این که بهم بگن چه آهنگی حق دارم گوش بدم چه آهنگی حق ندارم!
خسته شدم از این که بهم بگن با چه کسی حق دارم برم بیرون با چه کسی حق ندارم!
خسته شدم از این که بهم بگن با چه کسی حق دارم حرف بزنم با چه کسی حق ندارم!
من حق دارم تا زمانی که مزاحم بقیه نشدم هر جور که دلم میخواد زندگی کنم!!!
و این کارو میکنم….
شما هم حق دارید . نذارین این حق رو ازتون بگیرن
توضیح : منظورم مامان بابام نبودنا! منظورم کاملا سیاسی بود چه تو کشورم چه تو دانشگاهم!
نویسنده مهدی در اردیبهشت ۲۵ام, ۱۳۸۶
شیشه قلب من از سنگ دلت ساخته شد ،
زین سبب یکتا بود …
صیقلی یافت به آب دیده ،
زین سبب زیبا بود …
دید از دور دلت را و دوید ،
بس که او شیدا بود …
و یکی بوسه بزد بر دلکت ،
چون که بی پروا بود …
ناگهان سنگ دلت قلب مرا سخت شکست ،
شیشه نا پیدا بود!
و دلت هیچ نگفت ، حتی آه!!
چون که از خارا بود …
نویسنده مهدی در فروردین ۳۱ام, ۱۳۸۶
یاد داریم هنوز
که نبودم دیروز!
هست کردیم ز نیست
و به مخلوقاتت
به همانان که ز شب تا به سحر
دور درگاه تو میگردیدند
این چنین فرمودی
که مرا سجده کنند
همه مبهوت و سوالی در دل :
که چه سرّی است که من را شاید
سجده اهل بهشت
تو به آنان گفتی :
کلماتی تو به من آمُختی
که ندانندش هیچ
تو به آنان گفتی :
من ِ انسان ِ خطا کار ، بسی
بر تر از آنانم!!!
چون یکی گوهر زیبا دارم
که ندارد کس دیگر به جهان
همه میپرسیدند
نام آن گوهر زیبای گران را ، که چنین
دهدم آبادی
تو به آنان گفتی :
گوهر آزادی!!!
تو بدادی به من آن گوهر زیبا را حیف ….
که ز گردنبندم
باز کردم آن را
و به جایش بدل آن ،که تعصب باشد،
نصب کردم! وایم!
بار الها به کجا گم کردم ،
گوهر سبزی و آبادی را؟؟
که ز من دزدیده ،
دُرّ آزادی را؟؟!!!
نویسنده مهدی در فروردین ۲۶ام, ۱۳۸۶
سلام به همگی
خیلی وقته آپ نکردم نه؟؟؟؟ (تو دلتوون نگید نه ضایع میشم)
خودمم نمیدونم چرا!!! مطلب خیلی تو ذهنم هستااااا ولی امان از …. (بخونید مشغله زیاد نخوونید تنبلی یا امثالهم!!!!)
حالا ایشالا به زودی آپ هم میکنیییم!!!
فعلا بدرود
نویسنده مهدی در فروردین ۱۳ام, ۱۳۸۶
سلام
چند روز پیش یه مراسمی بود منم تو برگزاریش یه کم کمک کردم یه نمایش قشنگ توش داشت!
من از پشت سن داشتم تماشا میکردم جالب و یه کم کمدی بود ولی ….
ولی یه صحنه منو تکون داد!! هنوز یادمه ….
«تعصب با یه دستش عقل و با دست دیگرش دین رو به بند کشیده بود و فراموشی رو مجبور کرده بود تا خاطرات خوب رو از بین ببره… ولی یه نفر از اینکه صدای فراموشی تغییر کرده بود ماجرا رو فهمید!»
یادم اومد فراموشی گاهی واسه من هم صداش عوض میشه… مثل اینکه ترسیده….
نکنه تعصب داره مجبورش میکنه که….
وااااااااااای
نویسنده مهدی در فروردین ۹ام, ۱۳۸۶
سلام!
میگم من آیندم چی میشه ؟؟؟
یه دوست تو نظرات پست قبلی پرسیده بود! خودم نمیتونم بگم که تا حالا بهش فکر نکردم ولی هر چی فکر کردم به جایی نرسیدم و تازگیا دارم فکر میکنم که اصلاً بهتره به آینده فکر نکنم!!! بابا آدم باید حالا خوش باشه و سعی کنه باعث خوشی و پیشرفت خود و دیگران بشه نظر شما چیه؟
بازم به قول شاعر (که یه شعر گفته تو این مایه ها!!!):
آز دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن فــــردا که نـیــامـدسـت فـریـاد مـکـن!
بــر نـامـده و گـذشـتــه بـنــیـاد مـکـن حالی خوش باش و عمر بر باد مکن!
نویسنده مهدی در فروردین ۲ام, ۱۳۸۶
دوستت میدارم…
نه به اندازه کوه
نه به اندازه دشت
نه به اندازه یک برگ لطیف و زیبا
یا به اندازه باد خنک اول صبح
دوستت میدارم
بیشتر از همه خوشبختی ها
صاف تر از همه دلتنگی ها
تو تجلی هزاران دریا
من نماد تشنه
تو همه پاک و لطیف
من پی توبه ز ناپاکی ها
تو خود خورشیدی
لیک…
من در این ظلمت بی همدم خویش ،
پی فانوس وجودت گشتم!
کاش میدانستم…
کاش میفهمیدم ،
که تو از دایره کون و مکان بیرونی
تو چه وسعت داری!!
از دم خانه قلبم هستی …
تا به اعماق فضا
از سر قله امید بشر ،
تا ته درّه نومیدی ها
از سراپرده نور ، تا به تاریکی ها
تو همه خوبی ها ،
در همان بستر نا محدودی
تو همان غنچه یاسی که دم صبح شکفت
یا همان بچه که دیروز به دنیا آمد
یا همان سنگ که افتاد از کوه
یا چرا اینهمه دور؟!
حرف قلبم این است …
راست گویم تو منی!!!
جدیدترین دیدگاهها